جدول جو
جدول جو

معنی خال زاده - جستجوی لغت در جدول جو

خال زاده(دَ / دِ)
پسردائی. پسر برادر مادر
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خاک زاد
تصویر خاک زاد
زاده شده از خاک، برای مثال نشاید بنی آدم خاک زاد / که در سر کند کبر و تندیّ و باد (سعدی - ۱۷۳)، کنایه از لقبی که گوینده برای اظهار فروتنی و تواضع به خود می دهد، خاکسار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خال زدن
تصویر خال زدن
خال کوبی کردن، زدن خال یا نقش و نگاری که با یک مادۀ رنگی و سوزن در پوست بدن ایجاد می کنند، خالکوبی کردن، کبودی زدن، وشم زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلال زاده
تصویر حلال زاده
کسی که پدر و مادرش به طریق مشروع با هم ازدواج کرده باشند، فرزندی که از ازدواج شرعی به دنیا آمده است
فرهنگ فارسی عمید
(حَ دَ)
کسی که نطفه اش از راه مشروع منعقد شده باشد:
حلال زادۀ صورت چه سود زآنکه فعالش
در آزمایش معنی باصل باز بخواند.
خاقانی.
کای پاک دل حلال زاده
بردار که هستم اوفتاده.
نظامی.
صاحب هنری حلال زاده
هم خاسته و هم اوفتاده.
نظامی.
الحق امنای مال ایتام
همچون تو حلال زاده بایند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(شِ کُ دَ / دِ)
در تداول عامه، آفت دیده: محصول سالزده، آسیب دیده
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
دختر آق صوفی سوین بیک است. سوین بیک با یوسف صوفی و حسین صوفی برادر بود و حسین صوفی چون با کیخسرو ختلانی همداستان شد بجنگ امیرتیمور آمد و در کنار آب قاون بین فریقین تلاقی افتاد، حسین فرارکرد و بعد از دو سه روز بعالم دیگر شتافت. پس از مرگ او یوسف صوفی از کردۀ برادر عذر خواست و امیرتیمور عذر او را پذیرفت بشرط آنکه خانزاده دختر سوین بیک را به امیرزاده جهانگیر دهد. یوسف صوفی قبول کرد و خانزاده را بسمرقند فرستاد تا بعقد امیرزاده جهانگیر درآید. (از حبیب السیر ج 3 چ کتاب خانه خیام ص 422)
لغت نامه دهخدا
خاک نژاد، (آنندراج) :
ببین کاتشین کرمک خاکزاد
جواب از سر روشنائی چه داد،
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
چیزی که به قیمت خریده باشند. (آنندراج) (ناظم الاطباء). چیزی که با پرداخت بها آن را خریده باشند، در محاوره به غلام اطلاق کنند. (آنندراج). غلام و بنده. (ناظم الاطباء) :
ای دل به مال داده مزن لاف اعتبار
زان رو که قیمتی نبود زرخریده را.
مخلص کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وِ دَ / دِ)
گاوی که زاییده است، مجازاً، گنج بی رنج، غنیمت بارده، نان پخته:
در دخل هر شحنه و محتسب را
گشاده ست تا هست ازارت گشاده
ز احداث فسق تو مر این و آن را
زهی نان پخته زهی گاو زاده.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
کنیززاده. غیر نژاده و بی اصل. مقابل شاهزاده، نژاده و اصیل:
شاهزاده بوی چو داری مال
داه زاده شوی چو بد شد حال.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
مهترزاده. بزرگ زاده. رئیس زاده. کنایه از پادشاه زاده: و این پسر ازبخاراخدات نیست. جماعتی از لشکر وی گفتند که ما این ملک وی به خدات زادۀ دیگر می دهیم که وی بی شک پادشاه زاده است. (تاریخ بخارا نرشخی ص 47). رجوع به ص 234کتاب احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی شود
لغت نامه دهخدا
(دِ دَ/ دِ)
فرزندی که از خادم بوجود آید و مجازاً در موقع تواضع و فروتنی استعمال شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
آنچه در آخر بازی نرد حریف غالب را از اعداد مطلوب زایدافتد، یعنی این کس را برای بردن بازی چهار عدد مطلوب است و بر کعبتین شش خال ظاهر شدند از آنجمله چهار خانه را به مهره گرفته دو عدد زائد را فروگذاشت. پس این دو عدد فروگذاشته شده را که از حاجت زائد بودند خال زیاد گویند، و در سراج اللغات نوشته که ’زیاد’ نام یکی از بازیهای نرد است مأخوذ از معنی لفظ عربی چرا که در بازی مذکور در هر نقش یک خال زائد کرده اند و آن را خال زیاد گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ بو یَ ؟)
عبدالحلیم بن محمد (مولی...). متوفی بسال 1013 هجری قمری او راست: تعلیقه ای بر اشباه و نظائر ابن نجم و نیز شرحی بر هدایه فی الفروع تألیف برهان الدین علی بن ابی بکر المرغینانی الحنفی. (کشف الظنون). و رجوع به عبدالحلیم اخی زاده شود
یحیی بن عبدالحلیم. متوفی بسال 1020 هجری قمری او راست: رسالۀ بحریه
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
زادۀ نجیب و با شرافت و اصالت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ دَ / دِ)
پسرخاله. دختر خاله. خاله زا (به اصطلاح اهل گیلان) : فرعون تو را میخواهد به بدل قبطی بکشدو آنمرد خاله زادۀ فرعون بود. (قصص الانبیاء ص 92).
- امثال:
خاله ام زائیده خاله زام هو کشیده
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
پسرخالو. دائی زاده. پسردایی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
پسر خان. ولد خان. پسر آقا
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ)
قحبه زاده و حرام زاده. (آنندراج). زادۀ زنا و حرام زاده. (ناظم الاطباء) ، زن جلب. (آنندراج). قرمساق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان وراوی بخش کنگان شهرستان بوشهر. واقع در 115 هزارگزی جنوب خاور کنگان کنار راه مالرو گله داری به وراوی. ناحیه ای است واقع در جلگه با آب و هوای گرمسیری و مالاریائی. سکنۀ آنجا 177 تن که زبانشان فارسی و مذهبشان شیعه است. آب آنجا از چاه و باران و محصولش غلات و تنباکو و خرماست. شغل اهالی زراعت میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
مصطفی افندی بالی زاده، از معاریف زمان سلطان محمدخان چهارم که در سال 1058 هجری قمری به سمت قاضی عسکرسلطان و سپس در 1067 به مقام مشیخت ترفیع یافت. احادیث بسیار از ابوایوب انصاری نقل کرده است. او راست: شرح فصوص الحکم لابن العربی. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1219 و معجم المطبوعات شود، مخفف ابراهیم و مراد در شعر ذیل ابراهیم سیمجور دواتی است سپهسالار سامانیان به خراسان:
فعل نکو ز نسبت بهتر کزین قبل
به شد ز سیمجور براهیم سیمجور.
ناصرخسرو.
- براهیم زاده، فرزند ابراهیم خلیل:
دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم
چون ژرف بنگری همه شاگرد آزرند.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از گاو زاده
تصویر گاو زاده
زاییده گاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خال زدن
تصویر خال زدن
ایجاد خال بر نقطه ای از بدن خال کوبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
فرزندی که انعقاد نطقه وی بطریق مشروع انجام گرفته باشد مقابل حرام زاده. آنکه نطفه اش از راه مشروع منعقد شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
خریده، لالا (غلام) برده آنچه که با پرداخت بها آنرا خریده باشند، غلام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مال زاده
تصویر مال زاده
جا فزاده موله زای، زن جنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سال زده
تصویر سال زده
آفت دیده آسیب دیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سال زده
تصویر سال زده
((زَ دِ یا دَ))
آفت دیده، آسیب دیده (محصول)، درختان میوه ای که بار نداده باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلال زاده
تصویر حلال زاده
((حَ. دِ))
فرزندی که انعقاد نطفه وی به طریق مشروع انجام گرفته باشد، مقابل حرام زاده
فرهنگ فارسی معین
فرزند مشروع
متضاد: حرام زاده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بالا جاده، آبادی ای بزرگ در جنوب شرقی کردکوی از سدن رستاق
فرهنگ گویش مازندرانی